نود وهشت

جشن نامزدی فقط اونجاییش که رفتیم اتلیه و عکاس گفت اقا داماد حالا با شمارش من اون شیکم رو بدین تو ...

و بعد صدای انفجار خنده ی من :))))


+تازه لاغر هم شده بود ها. شیش کیلو :))))

نود و هفت

حقیقتا از دستم در رفته کی اینجا بودم و کی نوشتم وکی ننوشتم.

حقیقت اینه که نه درگیر عروسی بودم نه درگیر موبلوند و نه هیچ چیز دیگه. من فقط درگیر روزمرگیات بودم و همین...

توی این مدتی که گذشت امضاهای فارغ التحصیلیم رو گرفتم  کارت دانشجوییم سوراخ شد و همراهش یه سوراخ روی قلبم گذاشتن. کارشناسی دوران خوبی بود. دلتنگش نیستم بالاخره اینم باید یه روزی تموم میشد...

ثبتنام طرح رو به بعد از مراسم عروسی محول کردم... میخوام با خیال راحت روز به روز پیش عروسی رو بگذرونم تا بعد تر ها حسرتی برام باقی نمونه...


مورد بعدی جراحی موبلوند بود... روزای سختی بود. خیلی سخت...

دعوا میکردیم و درد داشت و وحشتناک بود همه چیز...

به شدت به ناسازگاری برخورده بودیم  و همش بحث بود و کل کل و گیرای بیخود...

و بعد یهو همه چیز درست شد... آشتی کردیم و همه چیز رو فراموش...


بعد ترش رفتیم خرید نامزدی  و چیز میزای قشنگ خریدیم برای سفره ی جشنم وموبلوند سنگ تموم گذاشت...

سفره و تالار و لباس و ارایشگاهم اوکی شده و ذوق دارم...


ظاهرا تلاشم برای بهبودی و خود درمانیم بی فایده بود و امشب فهمیدم که عمل جراحی هم در پیش دارم. 

فقط امیدوارم خدا یه برادری در حقم بکنه و پریود نشم وگرنه جراحیم میفته بعد از مراسمم و این خودش زجره و زجره و زجر...

میخوام چشمام رو ببندم و باز کنم و ببینم تموم شده همه چیز...

نود و شش

تمام روزا به این امید گذشت که شیفت ها تموم شه و تموم شد...

حالا من یه فارغ التحصیل سوگند نخورده ام:)))

تمام روزا به این امید میگذره که سلامتیمو به دست بیارم مثل قبل، و امید دارم هنوز...

حالا که مهر شروع شده مثل یه تف سر بالا دلم برا درس و دانشگاه تنگ شده... بسکه نفهمم من :\

دلم باشگاه، یه کتاب باحال، کلاس زبان و استخر میخواد و بجاش صبح ها تا لنگ ظهر میخوابم و بعد فیلم میبینم و باز میخوابم و دم غروب دلتنگ موبلوند میشم و عر میزنم و بعد میخوابم باز...


این سربالاییا توانم رو میگیره، دلم سرازیری رو به عروسی رو میخواد...

مامان نرم نرمک افتاده رو مود جهاز خریدن...بقول خودش کل سرمایه و انرژی رو گذاشته روی تیکه های گنده و توی چشم...


کجان اونایی که میگفتن دوران نامزدی رو بخورید و بیاشامید و کیف کنید؟؟؟ چرا به من خوش نمیگذره پس؟؟

:((((((


نود و پنج

موبلوند رفته تا بهش حمله نکردن، دفاع کنه...

یادمه سر لکچر آموزش به بیمار وقتی استاد توی بی انصافانه ترین گوشه ی بحث استئوپروز، خفتم کرد و گفت حالا دفاع کن، ماژیک رو توی مشتم فشار دادم و گارد گرفتم!!!

ترم اول دانشگاه چمیدونستم دفاع چیه اصن:)))


+خوب شد اون اقای همکلاسی توجیهم کرد وگرنه  غوووووداااااا گویان حمله میکردم:)))

نود و چهار

مشکل اینجاس که سر سیاه زمستونی لونه مرغ ترین و بدرد نخورترین خونه ها رو میذارن برا کرایه فقط...

مشکل بزرگتر اینه که موبلوند زیر حرفش زده برای کرایه  یه خونه نقلی و جمع و جور... :(((

 موبلوند از آپارتمان نشینی (فرهنگش رو نداره عاخه:))))و خونه های مجتمعی متنفره و من عاشقشونم( الان فهمیدین من فرهنگشو دارم یا بیشتر نطق کنم؟؟ :))))

پس توی متعادل ترین حالت ممکن قرار شد آشیونه عشقمون(هوووووق) رو کشون کشون ورداریم بریم بالای خونه مامانش اینا پهن کنیم... اون بالا نه ویلاییه و نه مجتمعی...

خب حداقل خیالم راحته همسایه بالایی ای ندارم که وقتی سیفون رو میکشه، از سقف بالا سرم، آب گه روم چکه کنه...


+میخوام یه رازی بهتون بگم، موبلوند از ارتفاع هم میترسه پس در نتیجه از آپارتمان نیز... یاه یاه یاه های شیطانی :))))


+تنها دلخوشیم برای کوچ کردن به اون خونه، درخت توتیه که خودشو ول کرده توی یکی از اتاق خوابا و نصف بالکن...


+میدونی فاجعه کجاس؟ اونجایی ک توی دوران سینگلیم دوستای تازه نامزد کرده م رو نصیحت میکردم و هزار و یک دلیل میاوردم که خر نشین برین بالا سر مادرشوهر زندگی کنینا...

و حالا خودم؟؟؟ بعله خر خودتونین :))))))


+لیدی اینجایی؟؟؟ پی امت رو دیدم وخوشحال شدم. همین:))

نود و سه

امروز ماهگرد نامزدی رسمیمونه و من مینویسم و به موبلوندی فکر میکنم که دقیقا اونور در اتاق روی کاناپه خوابیده و غرق خوابه...

مینویسم و به این روزایی فکر میکنم که شدن دونه های شن... از بین انگشتم سر میخورن و تموم میشن...

انگار همین دیروز بود که مامان به زور راضیم کرد بریم کافه و همو ببینیم... 

اونهمه اختلاف نظر و عقیده و سلیقه رو پشت سر گذاشتیم و رسیدیم به این نقطه...

من کی اینقد تغییر کردم؟ منه از خود راضی و مغرور کی یاد گرفتم انقد دلتنگ بشم؟

کی تونستم نگران کسی بشم؟ چی شد که الان حس میکنم یکی رو انقد دوست دارم که حاضرم دار و ندارم رو بدم تا مبادا خم به ابروش بیاد و غم به دلش..

من کی یاد گرفتم انقد بزرگ بشم؟

حالا امروز در همین لحظه به اون طرف در فکر میکنم و با خودم میگم حکمتت رو شکر خدا که از دهن چه گرگ هایی منو بیرون کشیدی و از چه راهای پر پیچ و خمی منو رد کردی و نشوندی روی قشنگ ترین گوشه ی این زندگی...گوشه ای که عاشقم، که نگرانم، که دلتنگم، که خوشحالم...


پ.ن1: بدو بدو های لباس جشن نامزدی هم تموم شد.تالار اوکی شده و من صاحب یه لباس پوست پیازی ملایم شدم با یه عالمه تور و پُف...

کشیک های لعنتی اگر اجازه بدن باید برم مزون ها رو شخم بزنم تا ببینم واسه سفره نامزدی چی چشمم رو میگیره...

من وسواسی نبودم، شدم!!!!


پ.ن2: کت و شلوار نامزدی موبلوند هم آماده س... باهم رفتیم خریدیم.روی هر رنگی که دست میذاشت، میگفتم نوپ و میپریدم روی سرمه ای... حریفم نشد و سرمه ای خرید با پیراهن آبی آسمونی و کراوات سرمه ای سفید راه راه گورخری :))))

مو بلوند باید یاد بگیره که مثل من عاشق ترکیب سورمه ای و آبی باشه:)))))


پ.ن3: توی ناجوانمردانه ترین حالت ممکن کشیک دادن بهم ولی من از رو نمیرم. بجای اینکه تا 8 مهر عین بزغاله برم بیمارستان و بیام تصمیم دارم سه شیفت وایسم که زودتر تمومشون کنم... بالاخره یک هفته م یک هفته س:)))

میدونم مرض دارم به روم نیارین:)))


پ.ن4: دکتر شایان؛ نمیدونم هنوز اینجا رو میخونی یا خیلی وقته که گذاشتیش کنار و سرگرم درس و کشیکی. 

فقط خواستم بگم روز گذشته ت مبارک :)

نود و دو

کسی چی میدونه قراره چه اتفاقی بیفته...

وقتی من اولین روزای زندگی رو تجربه میکردم تو احتمالا با همون موهای قهوه ای که قارچی کوتاه شده و آرنج و زانوی زخم و زیلی، توی مدرسه مشغول شیطنت و بازیگوشی بودی...

کسی چه میدونست وقتی من اینور شهر توی بچه ترین حالت ممکن،از سر و کول سرسره بالا میرفتم و پشت ویترین برای باربی های صورتی ذوق میکردم،تو میرفتی که سر کلاسای دانشگاه بشینی و شروع لحظه های جوونی خیلی  ریز و آروم، زیر پوستت میدوید...

کی باورش میشه تولد امسالت رو پا به پای هم شروع کردیم و میریم تا ابد... 

سی  سالگیت مبارک عزیزم

نود و یک

رفته بودیم سفر و من یک تکه از قلبم را جا گذاشته بودم توی همان اتاقی که رو به درخت توت و باغچه ی چمن بود... 

اتاق موبلوند را میگویم...

بعد هم توی جاده رویم را چرخانده بودم سمت تاریکی محض کویر و اشک هایم گلوله گلوله میچکید...

بعد تر هم میخ شده بودم به آسمان تا مبادا ستاره ی دنباله داری رد شود و من آرزوی شادی و سلامتی اش را نکرده باشم...

ده روزی را به دوری و غم و بغض گذراندم... نبودم و موبلوند هم نبود و 2000کیلومتر از هم دوربودیم و فهمیدم چقدر دوستش دارم و چقدر شده دنیایم...

اصلا راست میگویند ادم خانه اش یکجاست و دلش هزار جای دیگر...

Engaged with love

من عاشق این رابطه م، به زندگیم خوش اومدی:)


انگشتر نشون

حلقه ی ازدواج



پ.ن: به تاریخ 14 مرداد 1395 مصادف با روز دختر، من و موبلوند به طور رسمی نامزد شدیم.  


امروز که مرداد به نیمه رسیده و چیزی به پایان این دهه از زندگی موبلوند نمونده و قراره چهارمین دهه از زندگیش رو باهم و پا به پای هم و در کنار هم آغاز کنیم، اینجا اقرار میکنم که خوشحالم  و سپاسگزار...

سپاسگزار تمام لحظه های شادی که در کنار خانواده و موبلوند عزیزم میگذره...

خوشحالم برای سلامتی، برای عشق، برای حضورش قدم به قدم توی تمام لحظه هام و تمام اتفاقای خوبی که در حال وقوعه!!!


برای همتون آرزو میکنم این لحظه ها رو :)


نود

امروز و امشب اخرین روز و شبیه که من به عنوان دختر زنینه ی مجرد خونه بابامم!!!

از فردا شب همه چیز رنگ دیگه ای میگیره و من  با یه انگشتر نشون کرده ی مردی میشم که در اینده قراره با لفظ همسر بشناسمش!!!

هنوز نتونستم با این تغییر کنار بیام... با این مسئله که من دیگه تک  و تنها نیستم که همیشه و در هر شرایطی دردم به دل خودم باشه...  خودم تنهایی بار زندگی و غم و شادیامو به دوش بکشم و اگر جایی زمین خوردم، به هیچ جامم نباشه که چه گندی زدم یا چه ضربه ای خوردم و دوباره دستامو بذارم رو جفت زانوهام و بدوم توی زندگی!!!

حالا اما اوضاع کمی متفاوت تر از قبل شده...

وقتی طلبکار عالم وآدمم، موبلوند میگه که باید باهاش در میون بذارم...

وقتی شبا بی خواب و بلاتکلیفم میگه باید زنگ بزنم بهش و بیدارش کنم تا توی تنهایی حوصلم سر نره...

برای منی که تمام عمر غم و شادی رو کوه کردم ته دلم و حالا یکی اومده و میگه من و تو تبدیل به یه فرد واحد به نام "ما" شدیم، کمی سخت و غیر قابل هضمه...

بذارین ساده ش کنم، یکی مثل من که حتی خودش به تنهایی درب قوطی خیارشور رو باز میکرد، حالا یکی اومده با دستای قوی و لبخند که میگه: ازین به بعد من برات باز میکنمش!!!

خب؟!!!

از فرداشب شروع فصل جدید و رسمی زندگی منه... و همه چیز میره به سمتی که من یاد بگیرم چطور باید مثل یه ادم متاهل ومتعهد زندگی کرد... 

باید کم کم تمرین کنم که خجالت و شرم و حیا رو کنار بذارم  برای لحظه ای که قرار نیست هیچ حریمی بینمون باشه...


فرداشب خواستگاری رسمیه و من استرس دارم و دلتنگ...

خونه تکونی میکنیم، خرید میکنیم و فرت فورت لباس میخریم...

عصری نوبت ارایشگاه دارم و موبلوند همین الان خبر داد که حلقه م هم از اصفهان رسیده و آماده س...

خب... مثل اینکه همه چیز آماده س برای فردا شب تاریخی وتکرار نشدنی